سهراب جان
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
(سلام سهراب خدایت بیامرزد اگر در قایقت جایی هست مرا هم ببر اخر هیچ که نباشد تو بچه شمالی و ما اهل جنوب،ما اینجا درخت نداریم قایق هایمان کاغذیست،راستی سهراب اگر قایق هم داشتیم ابی نیست که بیندازم به اب!چی سهراب ؟من بچه بندرم؟نه سهراب اشتباه میکنی من بچه بندر بودم ،بندر ما اب ندارد!سهراب جان به جای این که دور شوی از این خاک غریب بیا و این گردو خاک غریبه ی شهر ما را دور کن,اخر ما بچه شمال نیستیم شهرمان را برای گردو خاک تعتطیل نمی کنند،سهراب جان ای کاش شعرت را اصلاح میکردی،چون ما بیشه نداریم در فرهنگمان فکر کنم قصدت بود میشه،حرف اخر سهراب که اگر می ایی که قهرمان شهر مارا بیدار کنی نیا که قهرمان شهر ما نخوابیده خودش را به خواب زده)
فکر بالا نشسته ی ماها خراب شد/
ماها برای شهرمان جنوب
مسئول برای شهر سئول انتخاب شد/(م.م)
آقالینک شدید